سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انتفاضه ظرفی از دعا تا رجعت ستاره ها
صفحه اول
شناسنامه نویسنده
گفتگوی مستقیم
جمعه 86 خرداد 4 ساعت 1:35 صبحبازم یه خواستگاری دیگه . . .
امروز جمعه است . . .صبح باید بریم منزل یکسی که یکی از دوستان معرفی کردند که ما بریم برای خواستگاری ...
- این خانواده در کاشان سکونت دارند ...
- من خیلی دلم شور می زنه ... خیلی نگرانم ... آخه این چند وقت با مسائل مختلفی روبرو بودم و با افراد مختلف ...
- من که به نظر خودم خیلی از نکات رو دقت می کنم و فکر می کنم که می تونم به موقش عمل کنم حالا که نوبت خودم رسیده و نمی دونم حالا درست می شه یا نه خیلی دلم شور می زنه و اصلا در حال خودم نیستم ...
- راستی! چه جوری می شه مطلع شد که این کسی که می ری خاستگاریش و شایدم می ری برای ازدواج تا همه چی تموم بشه، همونیه که تو قراره باهاش ازدواج کنی ؟ و یه عمر باهاش بمونی و همه چیتون برا هم باشه ؟ خودم الان که دارم می نویسم وحشت سراسر وجودمو گرفته، حالم اصلا سرجاش نیست ...
- الان 1:25 شبه، خوابم نمی بره! صبح زود باید بسمت کاشان حرکت کنیم، راستی چی می شه ؟ 
- امیدوارم هرچی پیش میاد خیر باشه و منم ...
حالا وقتی اومدم جریانو می نویسم که چی شد  یه منبر هم برای این می رم  
دعام کنید . . .

* محتاج یک نگاهم *
====================================
نتیجه : رفتم خاستگاری ولی از نظر فرهنگی و منش خانوادگی با هم تفاوت داشتیم و نشد ...
برای اون دختر هم آرزوی سلامتی و یه زندگی سرشار از خوشبختی می کنم و امیدوارم با یه کسی ازدواج کنه که در زندگی به غیر از رعایت اخلاق، معرفت رو فراموش نکنه و مهربون باشه باهاش . . .

متن فوق توسط: بی احساس نوشته شده است| نظر با احساس ها ( نظر)
یکشنبه 86 اردیبهشت 23 ساعت 1:25 صبححرف من در مورد خواستگاری اول . . .


نکات ایمنی ===> داخل پرانتزی ها پرورش حرفای خودمه
 

اتفاقات و مسائلی که باهاش روبرو بودیم . . .
1 – این خانواده خلاف عرف و روال همیشه به ما گفتند حتی قبل از اینکه دخترشان را ببینیم، پدر دختر مرا
(داماد آینده) ببیند و کمی مرا بهتر بشناسد.    ( خب بنده هم گذشت کردم و همین کار رو انجام دادم )
2 – پدر دختر وقتی رفته بود خونه، به خانومش در مورد من گفته بود، ایشون که نمرش بیسته20 
( خجالتم ندید )
3 – وقتی مادر من با هیئت همراه برای اولین بار رفته بودند دختر را ببینند،
( خوب دقت کنید ) مادر دختر به مادر من گفته که بفرمایید، بفرمایید بالا، مادر شوهری گفتن . . .  ( خب اختیار دارید هنوز نه به داره نه به باره؛ دختر به حراج گذاشته شد )
4 – وقتی که همه این مراحل رو با موفقیت گذروندیم، یه روز با هماهنگی بنده قرار شد بریم خدمت شریف فاطمه خانم عزیز تا بنده و ایشون به اتفاق، بزنیم توی سر و کله هم و برای زندگی آینده به نتیجه برسیم
( که من هم رفتم و کلی هم پول دسته گل باحال دادم (مزاح) -  فدای سر سادات )

نکات اخلاقی !

- بند اول رو که من پذیرفتم و انجام دادم که خب ممکنه هر کسی برای خودش یک چارچوبی داشته باشه.
- بند دو و سه را با هم در نظر داشته باشید و یه گوشه نگهش دارید تا بگم.
- با توجه به بند سه به طور مجزا که بخوایم بحث کنیم، اینکه بنده به شدت مخالف اینگونه رفتارها هستم، می گید چرا ؟
  بلا نسبت جنس های محترم مذکر مرغوب و صاحب کمال،
(خانما به افتخار من) گلاب به روتون این مردا همینجوری هیچی نشده حکم فرمایی توی ذاتشونه و احترام خودتو حفظ می کنی اینجورین! ( چه جوری ؟ ) ، چه برسه به اینکه هنوز هیچی نشده چوب حراجو بدی دست دختر ببره با خودش خونه شوهر عزیزش . . . می دونی اون وقت چی می شه ؟!!! تا (به تعبیر عامیانه) تقی به توقی می خوره حضرت آقا دهان مبارکشونو شیش مترونیم باز می کنن و با الفاظ خیلی قشنگ به خانم می گن که من که نمرم بیست بود، من که چنین و چنان بودم ، بابات نبود که اینجوری می گفت، مامانت نبود که اینجوری می گفت، حالا هم خودت می دونی پاشو برو خونه مامان جونت (البته الان من خیلی سعی کردم خودمو کنترل کنما – یه لحظه جو منو گرفت)،
خب حالا چی می گید ؟ خودتون قضاوت کنید . . .
- خب حالا بند 2و3 رو بیارید وسط : توی پست قبلی یادتونه گفتم که تا مادر من گفت خب اگه اجازه می فرماید بچه ها با هم یه صحبتی داشته باشن
( منو فاطمه ) بعد مادر فاطمه سادات چی گفت ؟ نظرتون چیه ؟ انتقادی، پیشنهادی، مطلبی، گفته ای، نگفته ای، چیزی ندارید که بگید ؟!!!
پس من خودم می گم . . .
آخه یکی نیست بگه که پدرت خوب، مادرت خوب اگه من نمرم بیسته! ، اگه موقع اومدن مادرم اینا به خونتون انقدر عزت و احترام کردید
( دستتون در نره ای وای چی دارم می گم! دستتون درد نکنه ) پس دیگه این اجازه بدید استخاره کنیمتون چی بود، خب حتما حاج خانم مستدام، مادر فاطمه سادات پسند نکردن بنده حقیر رو ( دلشون می خواسته یه داماد خدا از آسمون برسونه که شیش متر قد داشته باشه، هیکل ماشاالله رستم دستان و چهرشم کمثل حورٌ عین ) و علی الظاهر حاج آقا شب ها دیر میومدن خونه، دیگه وقت نشده با هم یه مشورتی کنن، بنابراین تصمیم به این اقدام انتحاری گرفتند و کمی تا قسمتی دل گل پسری مثل منو اندکی شکستند . . . 

در پایان . . .
جدای همه این حرفایی که در این پست زدم و خستتون کردم، و نکته ظریفی که درباره همجنسان شریف خودم به شما خانم های با شخصیت، بیان و هدیه دادم، و از شوخی گذشته، آی دخترای جوون دم بخت و یا از پل بخت گذشته ها
(خودتون گرفتید چی گفتم) انقدر قبل ازدواج بی فکر نباشید و همینطوری پاتونو بندازید روی هم بشینید و در اکثر اوقات بخوابید، بعد ازدواج و ورود به زندگی مشترک انقدر بی موالات رفتار نکنید، انقدر هرچه پیش آمد . . . نرید جلو، انقدر در رفتار با شوهر بی تدبیر نباشید، خدااااااااااا من دیگه نفس ندارم . . .


متن فوق توسط: بی احساس نوشته شده است| نظر با احساس ها ( نظر)
جمعه 86 اردیبهشت 21 ساعت 9:48 عصرخواستگاری اول من . . .

یه روز که من در اتاق سرگرم انجام کارهام بودم مادر اومد توی اتاق تا در مورد دختری که بهش معرفی کرده بودند تا برن ببیند آیا مناسب است برای من یا نه، با من صحبت کنه و یه جورایی ببینه اول من می خوام یانه . . .

شروع کرد با یک ترفند کلامی سر صحبت رو باز کرد و گفت علی یه همچین موردی پیشنهاد شده و چنین است و چنان است.

اسمش فاطمه سادات بود

منم که یه جورایی دلم پر می زد برای سادات و زندگی با یکی از گلهای اینچنینی توی دلم قند آب شد ولی اصلا به روی خودم نیاوردم، تو دلم گفتم خدایا یعنی این دختر همونیه که من انتظارشو می کشیدم ؟!!!  یعنی تو انقدر به من عنایت داری که کسی رو سر راه من قرار دادی که هم از ساداته و هم اسمش همونیه که من دوست دارم ؟!!!!

منم با یه رفتار عادی جواب مثبت دادم برای اینکه برن ببینن و بعد پسر گلشونم ببرن برای صحبت.

می گفتند که مشخصات ظاهریش فکر کنم یک سال از من کوچیک تره و قدشم از من کوتاه تره و از این حرفا و از همه مهم تر اینکه با حجاب و متین و ...

دانشگاه رشته مدیریت بازرگانی قبول شده بود و بعد ثبت نام و رفتن به دانشگاه دیده بود که محیط دانشگاه خوب و مساعد نیست براش انصراف داده بود و بعد انصراف هم مشغول حفظ کل قرآن شده بود.

تا ترم 16 زبان انگلیسی هم خونده بود و تا حد خوبی می تونست صحبت کنه.

خب منم که اینارو شنیدم خیلی پیش خودم خوشحال شدم گفتم چه خوب که یه دختری در این زمانه وانفسا از نظر مذهبی شرایط خوبی رو داره دانشگاهشم قبول شده و زبان انگلیسی هم رفته و تا حد خوبی موفق شده و از تماااااااام اینا مهم تر نشسته داره قرآنشو حفظ می کنه.

برای من رسیدن به این شخص یک موفقیت بسیار خوبی بود چون خیلی ارزش قائلم برای دختری که ضمن حفظ حریم مذهبی و انجام واجبات و دستورات خدا به قول معروف به روز هم هست و تفکر خوبی داشته که حتی رفته تا این حد کلاس زبان و می تونه صحبت کنه ودر کنار اون قرآنشم داره حفظ می کنه. گفتم خدایا یعنی می شه ؟

خلاصه پیگیری کردند و یه روز به من گفت که پدر فاطم سادات گفته که من برم با ایشون صحبت کنم ( قبل از اینکه حتی مادر و اطرافیان برن فاطمه سادات رو ببینن ) خلاصه من رفتمو حاج آقا رو دیدم و ( یه دفتر ازدواج داشت همراه با یه شغل دولتی ) صحبت کردیم ، ایشون سوالات مختلفی در حوزه های مختلف از من کردند و من هم یه جورایی جواب دادم و در پایان که می خواستم بیام یکمی هم سخنرانی کردم برای حاج آقا در مورد جوونها و زندگی در این دوره و اینکه چه جوری باید باشنو فضیلت زن بعنوان همسر و مادر یک خانواده و از این حرفا ، حاج اقا هم که با نیم خنده هایی که می کرد معلوم بود که خیلی خوشش اومده بود و شاید توی دلش می گفت عجب دامادی گیرم اومده ، یکمی صحبت های منو ادامه داد و خداحافظی کردیم ، بنده خدا هم تا دم در اومد منو همراهی کرد و منم که پسر مأخوذ به حیایی هستم یکمی خجالت کشیدم . . .

خلاصه من اومدم خونه و اطرافیان هم شروع کردند به سوال پیچ کردن من که نظرت چیه و باباش چطور بود و از این حرفا منم که کلافه شده بودم گفتم که ای بابااااااا مگه من باید باباشو بپسندم تا تصمیم بگیرم برا ازدواج با این دختر. . .  آخه به دلایلی نمی تونستم خوب تصمیم بگیرم که حالا که حاج آقا رو دیدم چطور خانواده ای می تونن باشن خلاصه قضیه رو موکول کردم به جلسه ای که خانوما می خوان برن فاطمه سادات رو ببین و آیا بپسندن آیا ...

خلاصه رفتند و برگشتند و کلی برای ما به به و چه چه کردند و قرار شد یه روز منم ببرن و با با فاطمه سادات صحبت کنم . . .

اون روز فرا رسید و منم خوش تیپ کردم و قبلشم خواهرم رفت یه دسته گل باحال خرید و اومد رفتیم با هم اونجا . . .

رفتیم داخل و منم هم خواستم عادی برخورد کنم هم قلبم تاپ تاپ می زد و ( دیگه حس خواستگاریو . . . ) دسته گل و دادم به مادر خانم آیندمو رفتم نشستم روی مبل، مادر خانم هم حول حولی اومد جلوی من میوه و شیرینیو بعدشم چایی گرفت و منم از حولم چایی رو داغ داغ خوردم تمام تشکیلاتمم با اجازتون به کل سوخت و مجبور شدم دم فرو ببندم و هیچ نگویم . . .

بر حسب رسم این مجالس و عملکرد و ترفند های خانم ها برای گشایش کلام ، مادر بنده شروع به صحبت کردن نمودند و مادر فاطمه خانم هم همراهی فرمودند و ییهو مادر عزیز من بی مقدمه گفت با اشاره و چشمک و از این حرفا که علی آقا ( یه نظر حاج خانم فاطمه سادات دام عزه رو ببین ) منم که بین صحبت ها و قبلا ناقلا بازی در آورده بودم و یواشکی نیگا کرده بودم گفتم تشکر صرف شد ( هه هه )  و تا . . . رسید به جای حساس قضیه که مادر گرامی بنده به مادر فاطمه خانم گفتند اگر اجازه بدید بچه ها با هم یه صحبتی داشته باشند و آشنایی اولیه رو پیدا کنند . . .

در همین حال که مادر من این صحبت را مطرح نمود و قلب مبارک بنده تا دم خونمون ضربان می کرد و بر می گشت یه دفه چشمتون روز بد نبینه مادر فاطمه خانم همسر آینده بنده فرمودند که بهتره که ما یک استخاره کنیم و بعد انشاالله ادامه مراحل رو در خدمتتون باشیم ( البته من انقدر قشنگ گفتم نمی دونم ایشون چه جملاتی گفتند ) خلاصه یه چیزایی مادر من هم گفت ( شاید به نوعی می خواست گله کنه ) و دست از پا دراز تر برگشتیم منزل. . . من هم که خیلی ناراحت شده بودم از این جریان گفتم اگر جواب مثبت هم بدن و استخارشون هم خوب بیاد اصلا نمی خوام

حالا چراشو در پست بعدی که می نویسم در این باره همراه با نکات اخلاقیش می گم


متن فوق توسط: بی احساس نوشته شده است| نظر با احساس ها ( نظر)
<      1   2   3      


شاید درباره خودم
خواستگاری و ازدواج - احساس با تو بودن
بی احساس
لوگوی من
خواستگاری و ازدواج - احساس با تو بودن
لوگوی با احساس ها




























































لینک بقیه با احساس ها
عاشق آسمونی
سیب سرخ
سجاده ای پر از یاس
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
دانلود آهنگ
نغمه ی عاشقی
برترین لحظه ها
03955809074 سید مهدی ملک الهدی
سفیر دوستی
کلبهء ابابیل
اطلاعات عمومی
ققنوس...
.: شهر عشق :.
رنگارنگه
ܓღ فـــرقــ بــیــنـــ عـشــقــ و دوسـت داشــتــنــ

سایت روستای چشام (Chesham.ir)
منتظر مفرد مذکر غایب
فقط عشقو لانه ها وارید شوند(منامن)
من.تو.خدا
عشق
جزتو
Manna
Just for fun
..::غریبه::..
جیغ بنفش در ساعت 25
دهکده کوچک ما
گروه اینترنتی جرقه داتکو
تیـــــــــــام
غزلیات محسن نصیری(هامون)
پاتوق دخترها
یه کم فکر کنیم...!
زندگی مال ماست...
اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
مشق عشق ناز
مجله اینترنتی
دلنوشته های یه عاشق!
از فرش تا عرش
هر چی بخوای!!!!!!!!!فقط تو
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
آموزش تست زدن کنکور
دوزخیان زمین
آبشار
حب الحسین اجننی
احساس ابری
فقط ما
...دختر روستا...
ME&YOU
آرامش ابدی
عطاری
آرایشگری و زیبایی و بهداشت پوست
esperance
کتاب خوان
عشق من هیچ وقت تنهام نزار
سکوت شبانه
به دنبال خویشتن ِخویش
جوک و خنده
یه دختر تنها
** بــــــــــــا نوی شهـــــر آرزوهــــا **
مفهوم عشق
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
امانتدار امام
خورشید خاموش
کشکول
دهکده عشق
عاشقی -3
مفهوم عشق
رنگارنگ
من هیچم
مه نو سفر
گنجینه قصار
اموزش.ترفند.مقاله.نرم افزار
نسیم خورشید بی حجاب
اینجا چراغ قرمز ندارد
افلاک
قدرت شیطان
دو کلمه حرف حساب
حدیث نفس
.•¤ خانه آرزو ¤•.
عاشقان میگویند
اس ام اس عاشقانه
شهید محمدهادی جاودانی (کمیل)
اس ام اس سرکاری اس ام اس خنده دار و اس ام اس طنز
تک ستاره
دل نوشته های بهاری
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
خانواده و زندگی سالم
آب آور تشنه
مسائل جنسی
قاصدک
سلی و جاسی جووووووووووووون
نوای احساسی
اشتراک در خبرنامه
 
جستجو در کل مطالب
 :جستجو

جستجو در کل مطالب این وبلاگ، حتی مطالب بایگانی شده!