گروه موضوعی: رفتار با فرزندان
نقل کوتاهی را از دیگری شنیدم که بسیار زیبا بود ( حال واقعی و یا داستانی برای پند )
روزی پسری وارد مغازه پدر شد ...
پدرش نگاهی به او کرد و با کمی تأمل گفت: پسرم چیزی یادت نرفته با خودت بیاوری داخل؟
پسرک کمی فکر کرد و با تعجبی خاص، با مننو مننی گفت من؟ چیزی یا...د...م ن...رف...ته - چه چیزی!
پدر گفت عزیزم برو یه دوری بیرون بزن دوباره بیا شاید یادت آمد ...
پسر با چهره ای خاص به بیرون رفت و کمی بیشتر تلاش کرد برای فکر کردن ... یکباره گفت آهاااااااااا، وااااااااای ...
به داخل حجره آمد و گفت ... سلام
به نام خالق عشق و آرامش
همسر عزیزم ...
هر کجای این عالم خاکی که هستی آرزوی سلامتی برای تو دارم
دیشب که تا پاسی گذشته از نیمه شب خواب را به چشمان خود راه نداده بودم به یادت بودم ... به تو فکر می کردم ...
به اینکه کجایی و کی خواهی آمد ...
به خودم ... به زمان گذشته از عمر بی تو . . .
زمان کمی نیست که منتظرم ... انتظاری سخت ...
دیشب، نذری برای آمدنت نمودم ... جدید نبود و برنامه همیشگی ...
افکار مختلفی در ذهنم خلجان می نمود ... به اینجا رسیدم که با تو حرف زدم ... همسرم، ای تمامی جانم، ای نور دیدگانم ...
تو زن هستی و الگوی تو خانم فاطمه سلام الله علیها ... من هم همانند تو از ایشان مدد خواستم ...
می دانستم تو هم مثل من چشم براه یاری همین خانم برای زندگی مشترکت هستی ...
می شنیدم در نجواهای شبانه ات اشک می ریزی و مرا طلب می کنی ...
مروارید های رقصان از مستی دیدار یار، روی گونه هایت را می دیدم ...
همسر عزیزم ... به وجود و حضور مهربانت درون قلبم قسم، تو تنها گوهری هستی که در وجودم به آرزویت نشسته ام ...
من به حسن مبارکی میلاد یگانه الماس و فرشته زیبای خدا، با خود عهد کردم که هر روز تا به آن روز، یکی از موانع رونمایی تو را کنار زنم و با مدد بی بی فاطمه سلام الله علیها و استعانت از خدایم، سعی در بهبود درون خویش نمایم تا لیاقت دریافت هدیه ای همچون تو را به من بدهند ...
می دانم ...
می دانم که تو بخاطر من، بخاطر خود من، بخاطر زندگیمان، دعا کرده ای و هر روز در همین حال هستی که خدایا همسرم، چراغ تاریکی تنهاییم را دستگیر باش تا بتواند آن چیزهایی را که مانع حضور آرامش و سکنی گزیدن مهربانی میانمان است، از خود برهاند و برای من از خود همسری بسازد که مرا به تو رساند و با هم به لقاء تو دست یابیم ...
صحبت من با تو پایانی ندارد و همه لذت ها و خوشی ها، در مقابل لذت همنشینی و مصاحبت با تو سر فرود می آورند و به تعظیم می نشینند ...
اما چکنم ...
چکنم که بغض امانم نمی دهد و اشک پرده ای میان منو تو آویخته ...
دستانت را طلب می کند تا با در آغوش کشیدنش، فرار از ننگ تنهایی بی تو را به تجربه کشاند ...
چشمانت را از من دریغ نکن . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .