گروه موضوعی: رفتار با فرزندان
نقل کوتاهی را از دیگری شنیدم که بسیار زیبا بود ( حال واقعی و یا داستانی برای پند )
روزی پسری وارد مغازه پدر شد ...
پدرش نگاهی به او کرد و با کمی تأمل گفت: پسرم چیزی یادت نرفته با خودت بیاوری داخل؟
پسرک کمی فکر کرد و با تعجبی خاص، با مننو مننی گفت من؟ چیزی یا...د...م ن...رف...ته - چه چیزی!
پدر گفت عزیزم برو یه دوری بیرون بزن دوباره بیا شاید یادت آمد ...
پسر با چهره ای خاص به بیرون رفت و کمی بیشتر تلاش کرد برای فکر کردن ... یکباره گفت آهاااااااااا، وااااااااای ...
به داخل حجره آمد و گفت ... سلام