وارد زندگی می شوی
چند صباحیمی گذرد
به منزل اقوام همسر می روی ... عمه ، خاله ، دایی ، عمو . . .
دختر عمه ، دختر خاله ، دختر دایی ، دختر عمو . . .
پسر عمه ، پسر خاله ، پسر دایی ، پسر عمو . .
همسرت از ضمیر مفرد استفاده می کند
هنوز در حال و هوای کودکی است ، هنوز کلام دوران قدیم و سنین خردسالی را تبدیل به بزرگسالی نکرده است
و هنوز فکر می کند همان زمانی است که همه بچه ها ، پسر و دختر با هم گرگم به هوا ، بالا بلندی ، وسطی و یه قل دو قل بازی می کنند.
می شنوی که دارد می گوید فاطمه دستت درد نکنه که فلان کار را کردی
فاطمه باز هم بیا به خانه ما
به فکر فرو می روم!
مگر می شود که توجه نکرد؟
مگر فاطمه بزرگ نشده است؟!
مگر شوهر نکرده است؟
مگر نامحرم شرعی نیست؟
پس چرا می گوید فاطمه ؟
پس خانمش کو ؟
جمله را در ذهنم بازسازی می کنم
فاطمه خانم! ممنونم از بابت زحمتی که کشیدید . . .
فاطمه خانم باز هم تشریف بیارید
باز هم به فکر فرو می روم . . .
می گویم بگذار به خانه بازگردیم ... نه نه اصلا در همان ماشین در حال بازگشت او را بازخواست می کنم که یعنی چه؟
این چه طرز رفتار و رابطه است
هنوز در دوران کودکی به سر می برید ؟
مگر شماها نامحرم نیستید و بزرگ نشدید
چه معنی دارد که اینقدر صمیمی و راحت با هم حرف بزنید
به ماشین نزدیک می شویم ... داخل ماشین نشستیم
به خودم گفتم فلانی صبر کن ، سکوت . . .
هیچ نگو
پیامبر گونه باش!
می خواهی چه چیزی را به چه قیمتی عوض نمایی ؟
اصلا عوض می شود ؟
انسانی که به هزار رفتار و کردار عادت می کند و به نحوه آن بی توجهی!
در لحظه و با حرف عوض می شود ؟ و تارُک آن می شود ؟
آن هم با جدال و ناراحتی ایجاد کردن ؟
نه! صبر کن . . . سکوت . . .
سکوت کردم و هیچ نگفتم
چهره ام را هم تغییر ندادم ، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است
همان پیامبرگونه بودن را ممارثت نمودم
چهره گشاده ، کلام مناسب ، عمل در رفتار
تصمیم گرفتم . . .
چند روزی است که سکوت کرده ام ، و نه سکوت انتقام جویانه . . . و نه با حالتی که در آینده اگر ترک نکند فلان می کنم و بهمان
و نه کاری می کنم که آن سرش ناپیدا !
با رفتارم به او می گویم که باید چه کند ، با رفتارم می گویم که حرف زدن ، نگاه کردن ، ارتباط با دیگران چگونه می تواند باشد
الان چندین ماه و قریب به یکسال می گذرد
او مرا دید و شنید . . .
حالا او هم به خاطر آورده که چند سال است از دوران کودکی گذشته است
خوشحالم