بسم الله الرحمن الرحیم
ستاره ای بدرخشید و ماه قلبم شد . . .
بعد از مدت ها عدم نوشتن در وبلاگ در حدود دو ماه در کما بودم ... کما ؟
بله یه چیزی شبیه همین ...
یکی از روزهایی که مثل پسرهای خوب در پی انجام امور اون روز بودم ، و با واسطه ای .... او مانند رعد آمد ...
به قلبم تابید ...
ندانستم کیست ... اما تا مدتی مرا خیره رها کرد و رفت . . .
گویی همان انتظار بی قراری ها بود ...
همان کلمه ای در طالع گمشده ...
آری ستاره بود ... تنها معشوقه ...
.
.
.
معرفی شد و خانواده ام در جریان قرار گرفت ...
مادر خواهر خودم پشت درب خانه شان ...
ببخشید منزل آقای .... فلانی هستم ... بفرمایید ، خواهش می کنم ...
آقای داماد پشت درب خانه درون ماشین ماند و ثانیه ها را شمارش می نمود
می دانست که کار تمام است و این بار نه آن چندین بار در این چند سال است ...
بالاخره موعد فرا رسید و نزد یار شتابان شد ...
جالب اینجا که رفتم بالا و عجب گلی کاشتم اولین باریه ... قبل از اینکه زنگو بزنم ... یکمی خودمو مرتب کردم یهو دیدم اِااِ وااای من چرا دستم خالیه !!! به به ، به به اوه اوه ه ه ه ه ... دسته گل توی ماشین جاموند منم فکر کردم خواهرم سوییچ ماشینو برده منم در ماشینو قفل کردم و بستم ...
زنگ زدم ... بله ؟ بفرمایید بالا .. اوه ه ه من دستم خالیه کجا بفرمایید ...
دوباره زنننننننگ ، بله ؟
ببخشید لطفا به خواهرم بفرمایید بیان سوییچ ماشینو بیارن ... آاااا ه ه ه عرق خجالت ...
آمد و گفت به به به بب به به سوییچ که توی ماشینه
خلاااااااصه رفتیم بالا و گفتیم ببخشید اینجوری شده ... همه یکمی خندیدند و با ذکر خاطره انگیز شدن این اتفاق دعوت شدیم به نشستن ...
... دیگه بعدش در ادامه دیدار ها چه شد و چه گفتیم و چه شنیدم بماند ...
حالا نگاه می کنم به خود ... حلقه ای در دست ... شناسنامه ای که درونش مهمانیست
آری نام سیده ای بر یکی از برگ های قلبش حک شده است ...
و اکنون در کنارش داماد شده ام ...
احساس خاصی دارم
پس از این مدتی که گذشته است ، تجربیاتی جدید کسب نموده ام ، خیلی چیزها دیده ام و شنیده ام
از مدتها قبل سه اصل زندگی را سرمشق ذهنم داشتم و بارها و بارها دیکته نمودم ...
می دانی چه بود ؟
احساس باتو بودن!
اصل احساس: ابراز مهربانی و عطوفت و همواره توجه داشتن به این اصل .
اصل باتو : فقط باتو زندگی می کنم و احساس دیگری در قلبم نیست و رسوخ نخواهد نمود و نخواهم گذاشت که راسخ شود
اصل بودن : همیشه در کنار تو خواهم ماند و هیییییییچگاه از تو جدا نخواهم ماند و شد الا به کفن .
آب از سر من گذشت اما همیشه برای آنهایی که می شناسم دعا می کنم، آنهایی که چه نخواستند و چه نشده است که ازدواج کنند و چه در زندگی با مسائلی رو به رو هستند ، و چه آنهایی که ...
همیشه دعاگو می مانم اما در قلبم فقط یکی جای می گیرد و جای دیگری ندارد
به هر تقدیر ، اینگونه رقم خورد
از خدای متعال می خواهم که همسرم کانون احساس قلبم شود ... هست ... بیشتر شود ...
آنگونه که خورشید در کانون عدسی چنان می تابد که می سوزاند و دود آن را به سمت خود می کشاند . . .
نکته ای دیگر را در پایان می گویم:
آنهایی که می گفتند تو حال که مجردی و دست به قلم هستی، فقط می گویی و می نویسی ...
تا ببینیم پس از مجردی چه می کنی ... مردها حرف زدنشان خوب است
اولا پیشنهاد می کنم که از حرفتان برگردید و دعاگو باشید
دوما اگرچه اخلاق بازگو نمودن ندارم اما خودم که می دانستم که چنین هستم! که می نویسم ،
اگر نبودم که نمی توانستم بنویسم ،
آنگونه که احساس درون به بیرون بتابد . . .
امیدوارم هم در نگاه همسرم آبرومند باشم و بمانم
و همواره با من خوشبخت بماند
دعایم کنید ...