جمعه 88 اردیبهشت 18 ساعت 11:16 صبححافظ چشمانم . . .
همیشه با خودم تمرین می کردم و در کنار تصویر ذهنی همسرم، در درونم می گفتم که در این شهر و دیار غریب و بی روح، و در این خیابان های شهر آشوب، و در میان عروسک های خودشیفته و مرد فریب، دلم می خواهد آخرین صدا و تصویر آسمان چشمم تو باشی،
وقتی که دیدمت،
اولین چیزی که مرا تسخیر نمود، حجب و حیا و و ظاهر بی آلایش و آرایش تو بود، از آن موقع تا به حال حجابت قشنگ ترین تصویر پرده چشمانم شده است ...
می دانی؟
از چند روز پیش تصمیم گرفتم ، اگرچه که همیشه سعی می کردم که نگاهم را برای تو و خدای تو نگه دارم، اما حال که می بینم چقدر زیبا سایبان چادرت را حافظ چشمانت قرار داده ای ...
با خود خطاب به تو گفتم،
ای عزیز، همسفر رهایی از تنهایی،
من هم سایبانی همچون چادر تو دارم،
پلک هایم!
من هم آنققققققدر چادرم را حافظ چشمانم می کنم تا به قدر تشخیص راه ...
تا آن چیزهایی را که باعث می شود از تو جدایم کند، در نظرم جلوه ننماید،
آری!
می دانم که شیطان لعین و سالوس در هر محفلی می نشیند و عزم دمیدن جدایی می کند،
من امروز آنچنان شادم که احساس می کنم به قدر کائنات می توانم نفس بکشم،
خدای من!
از تو ممنونم،
تو را سپاس ...
می دانستم که مرغ احساس آشیانه اش را خواهد یافت و تا به لحظه ای که تو می دانی و بس، آواز احساس با تو بودن را می سراید ...
متن فوق توسط: بی احساس نوشته شده است| نظر با احساس ها ( نظر)