لحظه ای که نگاهم را ربودی ...
با کودک احساسم غریبه نبودی ...
گویی مانند صاعقه ای بر ریشه های نیمه جان قلبم فرود آمدی و روح سبز امید را به من هدیه داده ای
خدای من! این چه صدایی است
ضربان قلبم به سمت آسمان نعره می کشد
من کجا هستم ؟!
پاهایم از زمین جدا شده است
چقدر خسته بودم ... چشم هایم را اندکی بسته بودم تا صاعقه بر چشمم ننشیند ...
چشم هایم را باز نمودم ...
رفته بودی . . . . . . . .